۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

یک خوب معمولی


من شاید در کنار روزانه های دیگران، هیچ وقت آدم دلتنگ شدن و دلتنگی کردن نبوده ام. شاید برایشان همیشه یک حصار بسته ام کنار همه چیزهایی که می تواند برای لحظه ها معنا ایجاد کند، شاید همیشه سعی کرده ام از دور نگاهشان کنم و برایشان دست تکان دهم.
اینجا، شاید نوشتن از روزها و لحظه ها راحت تر باشد. اینجا شاید نگران خیس شدن چشم های دیگری نباشی، اینجا شاید لازم نباشد که بخواهی لحظه ها را ذخیره کنی. اینجا شاید دلتنگی نمودِ دیگری از همه دنیا داشته باشد و حتی شاید نمودِ دیگری از عشق باشد. اینجا شاید راحت تر بتوان نوشت که عجیب است برایم اما دلتنگم! دلتنگم ، امسال که نیستی و جایت در میان همه تولد مبارک ها خالی ست. اینکه چقدر تجربه غریبی است وقتی آغوشی مجازی برای داشتنت باز می شود و یک حجم مجازی از حضور توست که فضای تولدت را پر می کند.
روزهای اول پاییز، شاید رنگی ترین روزهای تمام سال باشند. می دانی به قول دوستم یک جاهایی، یک روزهایی در زندگی فنر احساس از دست آدم در می رود... دست کم فکر می کنم یکی از این جاها در زندگی من این روزهای پاییزی باشد. وقتی که فکر می کنی زمین و آسمان عاشقانه دستشان را به هم گره کرده اند و در فضای روزها تاب می دهند و برگ های طلایی را این طرف آن طرف می کنند. بعد حتی شاید بشود گفت که خیالی ترین اتفاقات زندگی هم برای من در همین روزهای طلایی فنر در رفته پاییز اتفاق افتاده بعد من خیلی خیلی ناباورانه همه زندگی ام این فصل و شلوغی اش را غرغر کرده ام. می دانی این فنر خیلی وقت ها آدم را گیج می کند و درگیر.
بعد تو هم می شوی متولد ماه مهر و بعدترش اینجا و این روزهای در قاب عکس و تولد تو که نیستی. نه اینکه بخواهم بگویم کار از فنر در رفتگی روزهاست که می لنگد یا اینکه من خیلی همیشه تو را کنار خودم داشته ام و حالا گم کرده باشمت!  نه اینطور نیست اگر چه که خیلی دلم می خواست که همیشه تو را کنار خودم داشتم. اما یک جای کار یک چیزی کم است یا کم مانده است آن قدر که دیشب تمام شب بغ کرده داشتم نگاهت می کرد. این کارها از منی که بروز ظاهری عاطفی ندارم خیلی دور و عجیب است. بگذریم. زیبا! رها! تولدت مبارک.