۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

یک دنیای موازی


یک دنیا ساخته بود کنار دنیای واقعی اش، کنار همان روزهای تکراری و خسته کننده اش، پر از رویا بود و آرزو، پر از لحظه های رنگی- واقعا رنگی ها. یک دنیا ساخته بود با همه آدم های دوست داشتنی این دنیایش. با آن پاره ای از خودش که دوستش می داشت. یک دنیا ساخته بود موازی دنیای این روزهایش که پر بود از تمام آرزوهایش.
قبل تر ها دِی دِریم هایش مربوط می شد به آن دنیا، تمام ماجراها در همان دنیا اتفاق می افتاد، با خیابان های سنگفرش شده و کافه هایی با صندلی های چوبی، کافه هایی که شیشه هایشان عصرهای زمستانی خیسِ عرق می شد، کافه هایی که پر بود از بوی قهوه و صدای یک موسیقی فرانسوی ...
بعد اما یک روزی رسید که دیگر در دنیای واقعی پیدایش نشد...

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

تقریبا روزانه


نه اینکه نوشتنم نیادها. نه اتفاقا خیلی هم میاد.
اما قصه این بود و است که من می خواستم که تو این وبلاگ یکسری داستان کوتاه تو همین سبک و سیاق نوشته قبلیم بنویسم... که از قضای روزگار یه چندتایی هم نوشتم.
اما بعد نمی دونم چرا حس مالکیتم گل کرد و حس کردم دلم می خواد این داستانا رو کتاب کنم و دیگه الی آخر...
این شد که یه مدت تو نوشتنم مردد بودم.
حالا می خوام بنویسم اینجا نه روزمره ولی تقریبا روزانه...