۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

پیرمردِ چش آبیه تهِ کوچه ی یکم محله شماره 71

برنامه ی امروزم اینه که یه سر به پیرمردِ چش آبیه تهِ کوچه ی یکم محله شماره 71 بزنم.
البته این رو می دونم که اصلا برنامه جالبی نیس و مسلماً می تونم برنامه های جالب تر دیگه ای واسه خودم دست و پا کنم... حالا لطفاً برنگرد بهم نگو که تو رو چه به پیرمردِ چش آبیه تهِ کوچه ی یکم محله شماره 71. کاملا مطمئنم که هنوز جمله رو تموم نکردی از حرفت پشیمون می شی، شوخی که نیس، خودت می دونی با عالم و آدم کار دارم.
پیرمردِ چش آبیه تهِ کوچه ی یکم محله شماره 71 رو خیلی دوس دارم، اونقد که اصلا ً دوس نداشتم گذرم به این محله و این کوچه اش بیفته! هر بار که به ناچار واسه کار می اومدم این دور و برا سعی می کردم چِشم تو چشاش نیفته، آخه تو که نمی دونی چه پیرمرد مهربونیه... از آخرین باری که واسه یه ماموریت کاری یه سر به زن و بچه اش زدم خیلی وقته می گذره و من از همون روز دیگه نمی تونم باهاش چش تو چش شم.
اوضاع این چند وقته خیلی بهم ریخته، کار و کاسبی هم کساد شده، اصلاً یه طوری شده که دیگه نمیشه واسه رئیست ناز کنی، واسه این یه قرون دو زاری که بهت می دن کلی باید دولا راس شی و هر کاری رو انجام بدی. برنامه کاری رو که بهم گفتن اصلا بهونه نداشتم - نگو جرأتشو نداشتو می نداختنت بیرون، که اگه چیزی بود و می تونستم بگم حتما می گفتم- کار خانوم خیاط رو تموم کرده بود، به آقای بقال و دکترِ محله آبی هم سر زده بودم؛ فقط سرم رو انداختم پایین و گفتم چشم؛ یعنی نگفتم ها فقط به نشونه چشم سرم رو تکون دادم.
حالا امروز، تو روزِ به این قشنگی که می شد هزار تا کارِ دیگه داشته باشم، باید برم پیشِ پیرمردِ چش آبیه تهِ کوچه ی یکم محله شماره 71 که اتفاقا نقاش هم هست. خیلی وقت بود که یه بوم سیاهِ وینزور! گذاشته بود رو سه پایش و داشت روش کار می کرد.
...
رسیدم جلو گالریش. یه حسِ عجیبیه... نمی دونم چی باید بگم. دوس داشتم با یه سبد شیرینی خونگی، از همونا که زنش واسش دُرُس می کرد، می رفتم پیشش، اما این کارا واسه آدم دل و دماغ نمی ذاره که. احساس کردم داره نگام می کنه، نگاش کردم یه لبخند قشنگی رو لباش بود، سعی کردم منم لبخند بزنم، چیزی نگفت و نشست پشتِ سه پایه اش.
رفتم تو، خودمو مشغول کردم به نقاشیاش اونم مشغول کارِ خودش بود، هر چند وقت یه بارم یه جورایی نگام می کرد. نمی دونم یعنی منو شناخته بود؟ مشغول کارش بود، هی لبخند می زد، داشتم کلافه می شدم از اینکه اینقد راحت نشسته و داره لبخند می زنه و حتی یه سوال ناقابل هم ازم نمی پرسه که چی کار دارم...
دیوار گالریش پُرِ نقاشی بود، قشنگ تر از همه پرتره هایی بود که از زن و بچه اش کشیده بود، یه حسی داشتن توشون... غرقِ تماشا بودم که گفت بالاخره تموم شد، فکر کنم طرحش رو روی بوم وینزورِ سیاه بعدِ این همه وقت تموم کرده بود.
اومد کنارم واستاد، دستش رو کرد توجیبش یه نگاه به پرتره ها انداخت، یه نگا به من، یه آهِ بلندی کشید، بعدش باز اون لبخند پهن و قشنگش رو زد و تو چشام نگا کرد، دیگه مطمئن بودم که منو شناخته.
صداش اصلاً نمی لرزید، گفت: «جوون موندی».
چشام اشکی شده بود، دستم رو دراز کردم، با همون لبخندش دستش رو گذاشت تو دستم، بعدش دیگه همه چیز سفید شد...
نفهمیدم چقدر گذشت، چشمام پرِ اشک بود، پیرمرد با همون لبخندش چشماش رو بسته بود و نفس نمی کشید. کارم اینجا تموم شده بود، باید می رفتم. یه نگاه به طرح روی بومِ وینزورِ سیاه انداختم ...
تو تمومِ این سالا، پیرمردِ چش آبیه تهِ کوچه ی یکم محله شماره 71 منتظرِ من بود.