۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

باران تند یکریز ؟؟؟


تا همین هفته پیش استتوس جی میلم « در انتظار فصل باران تند یکریز » بود. حالا اما قویا بر این باورم که باران تند یکریز نه تنها دردی از دردهای روزانه این شهر دوا نمی کند بلکه هزار درد دیگر هم به آن اضافه می کند.
باران تند یکریز برای اینجا نه تنها قشنگ نیست بلکه زشتی ها را هزار برابر بزرگتر برایت آشکار می کند. زشتی های که زیر غبار و دوده روزمره ها گم شده اند.

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

یک خوب معمولی


من شاید در کنار روزانه های دیگران، هیچ وقت آدم دلتنگ شدن و دلتنگی کردن نبوده ام. شاید برایشان همیشه یک حصار بسته ام کنار همه چیزهایی که می تواند برای لحظه ها معنا ایجاد کند، شاید همیشه سعی کرده ام از دور نگاهشان کنم و برایشان دست تکان دهم.
اینجا، شاید نوشتن از روزها و لحظه ها راحت تر باشد. اینجا شاید نگران خیس شدن چشم های دیگری نباشی، اینجا شاید لازم نباشد که بخواهی لحظه ها را ذخیره کنی. اینجا شاید دلتنگی نمودِ دیگری از همه دنیا داشته باشد و حتی شاید نمودِ دیگری از عشق باشد. اینجا شاید راحت تر بتوان نوشت که عجیب است برایم اما دلتنگم! دلتنگم ، امسال که نیستی و جایت در میان همه تولد مبارک ها خالی ست. اینکه چقدر تجربه غریبی است وقتی آغوشی مجازی برای داشتنت باز می شود و یک حجم مجازی از حضور توست که فضای تولدت را پر می کند.
روزهای اول پاییز، شاید رنگی ترین روزهای تمام سال باشند. می دانی به قول دوستم یک جاهایی، یک روزهایی در زندگی فنر احساس از دست آدم در می رود... دست کم فکر می کنم یکی از این جاها در زندگی من این روزهای پاییزی باشد. وقتی که فکر می کنی زمین و آسمان عاشقانه دستشان را به هم گره کرده اند و در فضای روزها تاب می دهند و برگ های طلایی را این طرف آن طرف می کنند. بعد حتی شاید بشود گفت که خیالی ترین اتفاقات زندگی هم برای من در همین روزهای طلایی فنر در رفته پاییز اتفاق افتاده بعد من خیلی خیلی ناباورانه همه زندگی ام این فصل و شلوغی اش را غرغر کرده ام. می دانی این فنر خیلی وقت ها آدم را گیج می کند و درگیر.
بعد تو هم می شوی متولد ماه مهر و بعدترش اینجا و این روزهای در قاب عکس و تولد تو که نیستی. نه اینکه بخواهم بگویم کار از فنر در رفتگی روزهاست که می لنگد یا اینکه من خیلی همیشه تو را کنار خودم داشته ام و حالا گم کرده باشمت!  نه اینطور نیست اگر چه که خیلی دلم می خواست که همیشه تو را کنار خودم داشتم. اما یک جای کار یک چیزی کم است یا کم مانده است آن قدر که دیشب تمام شب بغ کرده داشتم نگاهت می کرد. این کارها از منی که بروز ظاهری عاطفی ندارم خیلی دور و عجیب است. بگذریم. زیبا! رها! تولدت مبارک.

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه


به مدت یه هفته سرچ هامو باز گذاشتم که یه غلطی روشون بکنم. دیروز همشون رو بستم. واسه اینکه مایکروسافت پراجکت  نصب کنم.
هنوز اون غلطه رو نکردم.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

تولدم


پارسال تولدم را دوست نداشتم. خیلی خشک بدون برف بود. قبلترها روی صفحه 360 ام نوشته بودم به تولدِ  بدون برف عادت ندارم. پارسال به تولدم عادت نداشتم...
پارسال تولدم برف نداشت. پارسال تولدم رفتم که از زمین و زمان عکس بگیرم.
پارسال تولدم شمع نداشت. پارسال تولدم کیک نداشت.
امسال حیاط خانه مان پر از برف بود. آفتاب بود و برف ها برق می زدند. امسال دوست داشتم می رفتم و از کوه ها عکس می انداختم اما تمام روزِ تولدم را به فکر پروژه بودم - نه که کاری کنم ها فقط بهش فکر می کردم.
امسال تولدم شمع داشت. امسال موقع فوت کردن شمع تولدم پررنگ ترین فکری که تو ذهنم می چرخید هر چه زودتر دفاع کردن بود.
پارسال به تولدم عادت نداشتم. امسال حس می کنم تولدم رو میس کردم!

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

واقعا حس می کنم یک سال و بیست روز از زندگیم فقط و فقط بخاطر عذاب وجدان پروژه هیچ کار مفیدی انجام ندادم ...
حکایت، حکایتِ پیدا کردن یه لَندِ جدید بود اما کم کم هی از طول و عرض لَند کم شد.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

یک دنیای موازی


یک دنیا ساخته بود کنار دنیای واقعی اش، کنار همان روزهای تکراری و خسته کننده اش، پر از رویا بود و آرزو، پر از لحظه های رنگی- واقعا رنگی ها. یک دنیا ساخته بود با همه آدم های دوست داشتنی این دنیایش. با آن پاره ای از خودش که دوستش می داشت. یک دنیا ساخته بود موازی دنیای این روزهایش که پر بود از تمام آرزوهایش.
قبل تر ها دِی دِریم هایش مربوط می شد به آن دنیا، تمام ماجراها در همان دنیا اتفاق می افتاد، با خیابان های سنگفرش شده و کافه هایی با صندلی های چوبی، کافه هایی که شیشه هایشان عصرهای زمستانی خیسِ عرق می شد، کافه هایی که پر بود از بوی قهوه و صدای یک موسیقی فرانسوی ...
بعد اما یک روزی رسید که دیگر در دنیای واقعی پیدایش نشد...

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

تقریبا روزانه


نه اینکه نوشتنم نیادها. نه اتفاقا خیلی هم میاد.
اما قصه این بود و است که من می خواستم که تو این وبلاگ یکسری داستان کوتاه تو همین سبک و سیاق نوشته قبلیم بنویسم... که از قضای روزگار یه چندتایی هم نوشتم.
اما بعد نمی دونم چرا حس مالکیتم گل کرد و حس کردم دلم می خواد این داستانا رو کتاب کنم و دیگه الی آخر...
این شد که یه مدت تو نوشتنم مردد بودم.
حالا می خوام بنویسم اینجا نه روزمره ولی تقریبا روزانه...